
گفتی...
که پربکش بیا سراغ من
باشدقبول
ای خدای مهربان من
هربار گفته ایی
منتظرم تورا...
پرمی شودزعشق
نگاه پرگناه من
آنقدرعاشقی که عاشق نبوده ام
آنقدرعزیزی
که عزیزنبوده ام
تا تو نخوای بی شک سرم توی لاکم است
بغضم شکست
خدایا...
نبض دلم آرام میزندچرا؟
قدری کلافه ام
کاش...
قافیه ام راعوض کنی
آآآخ...
ازبغض هائی که در
گلویم شکسته است بیهوده خسته ام
بگذار دلم
سرخوش زیبائیت شود
می دانم تودرکنارمی
اگر...
چشم واکنم.
تسنیم.
نظرات شما عزیزان:
ایوب 
ساعت18:56---14 مرداد 1391
سلام
بایک غزلی ساده به روزم
ای کاش بیایی و بخوانی
... 
ساعت12:46---5 خرداد 1391
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد استاز ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست
غریبانه 
ساعت8:00---27 ارديبهشت 1391