
لب این چشمه ی آب...
شمع احسا س
به پروانه چه زیبا دل داد
وهمه دشت به سبزینگی حس تودل بست
وزمین پرگل شد
لای این شب بوها
وای...
حس غریبی دارم
لب این چشمه ی آب
آخ...
زمان یخ زده بود...
ودر آن آب جاری...
حس بوئیدن گل...
شعرکوچیدن غم را
چه صمیمانه به آواز چکاوک می داد...
و تن تشنه ی خاک
راز دلتنگی خود را ازتو...
چه غریبانه به چشمه می داد
شمع عاشق اما...
به تنش رنگ حقیقت زده بود
آب شدشمع
اما...
ازعطش خالی شد
لب این چشمه ی آب چه زلال دل تو...
تو به آواز قناری
جان دادی
اشک احساس
به ابرهای بهاری دادی
ولی...
اکنون...
من پرازتشنگی ام ...
عطش بوی تن خاک...
نمی چشمه ی آب خاک رامتبرک می کرد...
من معطر شدم
اما...
دل تنگم ازتو همه در کنج بیانم خسته است.
تسنیم.